زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

شبهای روضه خونه مامانی

امسال هم مثل سالهای قبل خونه مامانی مراسم روضه خوانی بر پا بود اگر چه زهرا سادات سال قبل خیلی اذیت کرد و همش گریه میکرد ولی امسال دیگه شیطنت هاش گل کرده بود برای اینکه من اصلا نتونستم یه لحظه به مامانی کمک کنم و همش مواظب خانم خانم ها بودم که یه دفعه از پله ها بالا نره و پاش لیز نخوره و زمین بخوره خلاصه امسال هم با همه شیطنتهایی که زهرا سادات کرد مراسم تموم شد تا سال اینده چی پیش بیاد خدا عالمه ...
19 اسفند 1390

عقد کنون عمه فاطمه

دیشب مامان جونی تلفن کرد و گفت که قراره فردا شب که پنج شنبه شبه مراسم عقد کنون عمه فاطمه باشه ما هم قبول کردیم و بعد از ظهر ساعت 6 به خونه مامانی رفتیم که تو مراسم کمکشون کنیم سفره عقد و چیدیم و منتظر خانواده داماد شدیم تا اونا بیان و مراسم رو شروع کنیم زهرا سادات که از اول یه کم نسبت به خانواده داماد غریبی میکرد و کمی هم مات شده بود چون تا حالا خونه مامان جونی رو این همه شلوغ ندیده بود خلاصه عاقد امد و خطبه عقد رو خوند و عمه فاطمه بعد از سه بار با صدای بلند یه بسم الله گفت و با اجازه بزرگتر ها بله رو گفت بعد از اون هم مامان جونی که شام مفصلی رو تدارک دیده بود خوردیم و به خونه اومدیم  خدایا از ته قلب میخوام که عمه فاطمه و اقا میثم خوش...
19 اسفند 1390

مهمونی دوره

از دو هفته قبل همه دوستام رو دعوت کرده بودم که به خونمون بیان تو این چند با زهرا سادات همش خاله ها رو میشمردیم که زهرا سادات خیلی بامزه یکی یکی ناخن هاش رد باز میکرد خاله ازاده و بردیا جون .خاله نجمه که از اراک اومده بود و میشه گفت مهمونی به خاطر خاله نجمه بود چون از ما دوره و ما خیلی دل تنگش شده بودیم  خاله حمیده .خاله سارا . خاله مرضیه که حسابی همه خاله ها مارو خجالت زده کردن و هر کدوم برای زهرا سادات هدیه اوردن من که زهرا سادات رو قبل از اینکه مهمونها بیان حسابی بهش رسیده بودم موهاشو شونه کرده بودم گل سر زده بودم کلی براش کلاس گذاشته بودم وقتی که داشت با بردیا بازی میکرد کلاه عتیقشو با سویی شرتش رو پیدا کرد و حسابی کلید کرد کرد...
19 اسفند 1390

22بهمن 90

امسال همش دعا میکردم که هوا خوب باشه و ما بتونیم زهرا سادات رو به راهپیمایی ببریم خدا رو شکر صبح وقتی از خواب بیدار شدیم هوا خوب بود و ما صبحانه خوردیم و راه افتادیم چون زهرا سادات دیر از خواب بیدار شده بود ما به اخر های مراسم رسیدیم ولی همین قدر هم که بودیم زهرا سادات خیلی بهش خوش گذشت از دیدن این همه بادکنک و پرچم که دست بچه ها بود خیلی خوشحال شده بود مخصوصا که ما اونجا خاله فخری و نجمه و اشرف رو هم دیدیم و که خاله فخری دو تا پرچم به زهراسادات داد که نمیدونین زهرا سادات چکار میکرد هی پرچم ها رو تکون میداد و به جای اینکه هورا هورا بگه هیرا هیرا میگفت بعد از اوهجا هم به خونه دایی محمد علی رفتیم برای اینکه خدا بهش یه نوه تازه داده بود و به جا...
19 اسفند 1390
1